امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

ماجرای امیرحسین با داداشش در دوهفته اول متولد شدن آرسام

زمانی که باردار بودم وفعلا"داداشت آرسام کوچلو به دنیا نیامده بود همه اش میگفتی مادر دیگه کی داداشم میاد دنیا وقتی هم تکون میخورد توشکمم مخصوصا"ماههای آخرخیلی ذوق میکردی براش ولی زمانی که متولدشد بابایی اومد دنبالت خونه آقاجون بودی وتو رو آورد که هم من وهم داداشت رو ببینی دوباره رفتی خونه آقاجون چون من بیمارستان بودم وقرار بود فرداش مرخص بشم ومادرجون پیشم بود که ازخونه زنگ زدی به بابایی وگفتی داداشم و بکش و مادر و بیارخونه سریع این کار و بکنی ها! خلاصه من مرخص شدم واومدیم خونه آقاجون که هی دور داداشت نمیامدی وهروقتم میدیدی ما دورشیم وشیرهم ...
12 آبان 1394

دوتا قندعسل مادر امیرحسین شیرین ونازم با داداش بانمکش

آرسام کوچلو با ابروهای نقاشی شده اش که مادر انجام داد که ابروهات قشنگ شکل بگیره این لحظه دوتا شیرین پسرمامان برنامه کودک نگاه میکنن که پسرنازکوچلوم من ونگاه میکردوکنجکاوشده بودکه دارم چکارمیکنم{عزیزم فدای دوتاتون بشم} اینم از پسرهای ناز وشیرین عسل های مامان + فدای پسرهای خوشگل وشیرینم بشم الهی قربون ژست اتفاقی وعین همتون برم موقعه تماشای برنامه کودک فدات بشم کوچلومامان توچه میدونی که خان داداش گلت داره چیکارمیکنه که اینقدر بادقت توجه مکنی{فدای دوتاتون بشم الهی} ...
11 آبان 1394

عکسهای آرسام نازم ازبدو تولد تا این لحظه اش

آرسام نازمادر لحظه متولدشدنت دربیمارستان  باچشمای باز رنگیت ادامه عکسهای معصومانت ازبدو تولد تا چله گیت اینم ازانگشتهای دست و پایه کوچلو جگرمادر اینم چندتا از خمیازه کشیدنای عزیز دلم ادامه عکسهای آرسام ناز وبانمک مامان {شیرینم} چندتیکه ازلباسهای گل پسرم افتتاحیه بازی شیرین پسرچهارماههم با اسباب بازیهاش قیافه آرسام جون بعد از...
11 آبان 1394

ملحق شدن آرسام کوچلو به داداشش امیرحسین جون دراین وبلاگ

دوستان :                آرسام نازمادر دراین تاریخ به داداش                شیرینش امیرحسین دراین وبلاگ              ملحق میشه وعکسهاوماجراهاشون             رو هم تنهایی و هم باهم رو به تصویر             میکشم          ...
10 آبان 1394

روزموعدمتولدشدن آرسام درتاریخ یکشنبه94/6/8

امروزصبح ساعت شش بودکه بیدارشدیم وتمام بدنم روترس ولرزبرداشت چون زمانی که امیرحسین متولدشداورژانسی شدم واتفاق افتاد ولی برای توعزیزم{آرسام}تمام مراحل رونوبت به نوبت پیش میبردم تااتاق عمل!مادرجون وبابایی ازساعت هفت صبح اومدن وپایین بودن ونمیزاشتن حداقل مادرجون بیاد بالاچون نگهبانها میگفتن هنوز همراه نمیخوان بعدعمل اجازه میدیم که برین بالا!خلاصه هرجوری شدمادرجون اومدبالاپیشم.ساعت 9شدکه دکتراومد ومریضها روبه نوبت صدا زدکه هربارمیومد صدامیکرد قلبم ازترس میلرزیدکه نفرششم بودم وبلاخره صدام کردن خیلی به خودم روحیه وتوان میدادم که روپای خودم بایستم نکنه ازاسترس...
4 آبان 1394

94/6/8پذیرش شدن مادربرای متولد شدن قلب دومم آرسام

امروزشنبه94/6/8 با بابایی صبح زودرفتیم وکارایه پذیرش روانجام دادایم دیشبم امیرحسین برای اولین بار جدا از مادر خوابید ونیومدخونه خودمون وخونه آقاجون موند!بعدازکارهای بیمارستان بابایی من وبرد خونه آقاجون چون خیلی دلم برای امیرحسینم تنگ شده بودوبعد خودش رفت سرکار.البته امیرحسین امشب دیگه بایدبه اجبار دوباره خونه آقاجون میموندچون من امشب باید میرفتم بیمارستان وبستری میشدمولی امیرحسین خبرنداشت چون خیلی بچه عاطفییه وهمش گریه میکنه ومیترسه برام قبلنام میگفت خیلی دوست دارم داداشم به دنیا بیادولی تونری بیمارستان واشک توچشاش حلقه میزدخلاصه غروب باهاش خداحافظی کردم وبی آنکه بدانه کجامیرمولی خودم چشام پراشک شده بود وبه زورخودم ونگه داشتم!هم دلم پیش...
4 آبان 1394

بازمادرشدم

دوستان وعزیزان مهربونم: گرچه ماها بود که دسترسی به سیستم نداشتم که بتوانم مطالب جدیدم راثبت کنم.البته دوسه ماه اول که مطمعن وبیخبر ازبارداریم بودم دسترسی داشتم ولی ازاون به بعد تا الان که مجبورم مطالب گذشته رو الان ثبت کنم نداشتم بله خداوند برای باردوم این توفیق ولطف رابه من کرد که بتونم مادر بشم وداداش دیگری برای امیرحسین بیارم که درآینده احساس تنهایی نکنه.گرچه دیگه ازداشتن خواهرمحرومه ولی خداروشاکرم که لذت مادر بودن روبار دیگربه من دادکه بتونم تجربه بیشتری کنم وداشته باشم.همچنین که خیلیم دوست داشتم یه دختروپسرمیداشتم.ودرتنهاییام دخترم دوست ورفیقم بود وهمیشه همراهم گرچه نمیتوان درکارخدا هیچ دخالتی کردوصلاح رو در این د...
4 شهريور 1394

تعدادی ازعکسهای مختلف پسرعزیزم توپارک

اینم ازدرخت توتی که توکوچه خونه دایی حامده وتوهم مشغول کندن توت وخوردنش تاوقتی که منتظربازشدن در خونه هستیم اینم ازخریدجدید وبازی باسطل وطناب که سه ساعت توبازار گیردادی که برام بخرید وبازی جدیدی زده بود سرت (البته این بازی وموقع تماشاکردن سطل سحرامیزنگاه کردی وبعدش خواستی)که بابایی یه بطری جای آبم بهش اضافه کردوخرید برات(شیطون مادر) باز ازاتفاقهای که برای شیرین پسرم افتاد :خونه عمه زینب اومدن خونه امون ومشغول نهاردرست کردن وحرف زدن بودیم که پنج دقیقه طول نکشید که رفته بودی توحیاط بازی کنی که باصدای گریه ات دویدیم بیرون که دیدیم افتادی وخون از دو زانوهات جاری شده البته این عک...
4 شهريور 1394