ماجرای امیرحسین با داداشش در دوهفته اول متولد شدن آرسام
زمانی که باردار بودم وفعلا"داداشت آرسام کوچلو به دنیا نیامده بود همه اش میگفتی مادر دیگه کی داداشم میاد دنیا وقتی هم تکون میخورد توشکمم مخصوصا"ماههای آخرخیلی ذوق میکردی براش ولی زمانی که متولدشد بابایی اومد دنبالت خونه آقاجون بودی وتو رو آورد که هم من وهم داداشت رو ببینی دوباره رفتی خونه آقاجون چون من بیمارستان بودم وقرار بود فرداش مرخص بشم ومادرجون پیشم بود که ازخونه زنگ زدی به بابایی وگفتی داداشم و بکش و مادر و بیارخونه سریع این کار و بکنی ها! خلاصه من مرخص شدم واومدیم خونه آقاجون که هی دور داداشت نمیامدی وهروقتم میدیدی ما دورشیم وشیرهم ...
نویسنده :
مادر
9:20