امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

روزموعدمتولدشدن آرسام درتاریخ یکشنبه94/6/8

1394/8/4 11:41
نویسنده : مادر
513 بازدید
اشتراک گذاری

امروزصبح ساعت شش بودکه بیدارشدیم وتمام بدنم روترس ولرزبرداشت چون

زمانی که امیرحسین متولدشداورژانسی شدم واتفاق افتاد ولی برای

توعزیزم{آرسام}تمام مراحل رونوبت به نوبت پیش میبردم تااتاق عمل!مادرجون

وبابایی ازساعت هفت صبح اومدن وپایین بودن ونمیزاشتن حداقل مادرجون بیاد

بالاچون نگهبانها میگفتن هنوز همراه نمیخوان بعدعمل اجازه میدیم که برین

بالا!خلاصه هرجوری شدمادرجون اومدبالاپیشم.ساعت 9شدکه دکتراومد ومریضها

روبه نوبت صدا زدکه هربارمیومد صدامیکرد قلبم ازترس میلرزیدکه نفرششم بودم

وبلاخره صدام کردن خیلی به خودم روحیه وتوان میدادم که روپای خودم بایستم

نکنه ازاسترس فشارم بیفته ازبابایی حلالیت گرفتم وازمادرجون خداحافظی کردم

چون که مشکل تنگی نفس هم داشتم خیلی میترسیدم که نکنه نفس

کم بیارم وخلاصه هزارفکردیگه که سرم نیادخلاصه رفتم اتاق عمل باجزییاتی که

پیش اومدوبایدمیبوداکیپ اتاق عمل هرکسی کارخودشوانجام دادولی نزاشتم

اکسیژن بزارن دهانم چون احساس خفگی بهم دست میدادخواستم تاقبل عمل

دکترم وببینم ودوباره بهش تاکیدکنم که به بچه ام رسیدگی کامل کنیدوساکشنشم

به نحواحسنت انجام بدن که اتفاقی که برای امیرحسین افتاد برای این حداقل

تکرارنشه که وقتی دکتراومدکه من سربودم وپنج دقیقه ظول نکشید که آرسام به

دنیااومدوفورا ساکشنش کردن ونافشوبریدن که درحین بخیه شدنم به پرستارها

گفتم که بچه اولمم همینجا به دنیاامد ومشکل ساکشن داشته که برای آرسام

دیگه کامل رسیدگی کردن وبعددرحین بخیه میشدم چون ازکمربه پایین سربودم

وازبالا هوشیار!پرستاراومدنوزادونشونم داد لحظه ای بودکه توصیف کردنش سخت

وقابل ذکرنیست اشک توچشام حلقه زدوازگوشه چشام افتادبادیدن این طفل

معصومم وچشمان رنگی بازش که من ونگاه میکرد هیچگونه دردی رااحساس

نمیکردم دیگه ولحظه ای بود که تاعمردارم جلوچشمانمه وتازگی داره برام همون

لحظه ودیدن جگرمازخداشکرگذاربودم وهستم که صحیح وسلامت توروبه معصوم

وبه من بخشیدچون بخاطرخوب ساکشن نکردن امیرحسین لحظه تولد !امیرحسین

وبردن تودستگاه تا26 روزومن هیچ لذت واحساس مادری روبابغل کردنش لحظه

تولدنچشیدم ولی برای تواونقدتاکیدکردم که پرستارهای اتاق عمل بهم

گفتن خنم نگاه کن این دیگه ریه هاش پاک پاکه!بعدتورودادن بخش نوزادادن وبعد

سه ساعت تاخیرمنراهم اوردن بخش که اینقدتودستات وخورده بودی این

چندساعت ازگرسنگی!توراداده بودن یکی از خانمها که زودتر امده بود بخش

توراشیرداده بود که نکنه قندت بیفته وبعد که اومدم تورادادن بغل کردم ولذت وحس

مادرانه ونوزاد داشتن وبلاخره باآغوش گرفتنت چشیدم ولحظه ای بود که مادر

بهش افتخارمیکنه.

وضعیت مادر:من هم دوساعت دراتاق ریکاوری ماندم تا به خودم بیام وفشاروغیره نرمال بشه

وبعدمن وبه بخش ببرن خیلی میلرزیدم وفشارمم کنترل میکردن کم کم همه چیزم نرمال شدم

وهی میگفتم خانم پرستارمن وببرین بخش دیگه میدونستم که توعزیزم وچقدرزود بردن بیرون

والان ازگرسنگی یکسرگریه میکنی چون سه ساعت طول کشیدتامن اومدم بیرون وبه تورسیدم

خلاصه آخرمریضامنوبردن بخش طوری که مادرجون وبابایی خیلی نگران بودن وترسیده بودن

اخه من مشکل تنگی نفس زمان بارداریم خیلی شدید بود استرس همه بیشتربخاطراین

بودودونفریشون پشت دراتاق عمل بودن تااینکه اومدم بیرون وبابایی اومدتختم روهمراهی

کردتا ورودی بخش زنان وبه من روحیه میداد وگفت گل پسردیگه کپ تا کپ امیرحسین آوردی

دنیا ومنم سلامتیشوپرسیدم وخیلی خوشحال شدم

خلاصه اومدم تواتاقم ومن وگذاشتن روتختم یعنی اینقدتاخیرداشتم که تموم ملاقاتیهام اومده

بودن ومنتظرم بودن!ساعت 11رفته بودم ودو ونیم امدم بیرون ازاتاق عمل

سارا زنداداشم که زودترازهمه امده بود وتوبغل اوبودی ومادرجون وباباییم پشت دراتاق عمل

بعدهدی وزندایی اومده بودن بعداز امدنم فوزیه خواهرشوهرم ودخترش میترا +ننه ام وزندایی شکوفه اومدن ملاقاتم

نوزادخیلی خوشگل وسفیدی بودی وخیلیم گرسنه وهمش دست خودت ومیخوردی همه

ازجمله هدی ازسفیدی بیش ازحدت میگفتن واینکه ماشااله نازی وتوهم شبیه امیرحسینی

عزیزدلم طوری بودی که وقتی به زحمت وبااون بخیه های دردناکم سعی کردم شیرت بدم تا

توروگذاشتم روسینه ام شروع به مکیدن کردی وهمه خیلی تعجب وذوق میکردن برات که خودت

چه تلاشی میکنی برای شیرخوردن اخه اونقدرهم بگی شیر نداشتم

{خلاصه بادنیا امدنت دراین روز ماروصدچندان خوشحال کردی وازخداوندشاکرم که

تومعصوم ونازم رابه ماداد که هم داداشی باشی برای امیرحسین هم ماحس

فرزنددوم رادوباره بچشیم وازداشتنت لذت ببریم وافتخارکنیم وبابایی ومن نام زیبای

آرسام رابرای تو گذاشتیم البته خواسته عمه سارا وخاله طاهره هم بود ودوست

داشتن این اسم رو}

 

 

 

                                 آرسام شیرینم تولدت مبارک

دوشنبه94/9/6

امروزصبح بعدازچک شدن خودم که حالم خوبه یانه وچک کردن توواکسنی که

توبیمارستان برات زدن وسنجش شنوایتم همون جاانجام دادن که دوتامون

خداروشکرهیچ مشکلی نداشتیم وساعت 12که کارهای ترخیص وانجام دادان

مادرجون وبابایی مرخص شدیم

چهارشنبه94/6/11

پسرعزیزم امروزبایدمیبردمت که ازکف پات خون میگرفتن برای آزمایش

تیروییدوبعدهم میبردمت بهداشت برای کارهای قدو وزن کردنت که بامادرجون

وامیرحسین آژانس گرفتیم ورفتیموبردیمت درمانگاه حافظیه وگفتن که18بیای برای

جوابش بعدشم رفتیم شبکه بهداشت کارهای اونجاتم انجام دادایم وبعدکارهای

مربوط به انتقال پرونده ات هم انجام دادم وپرونده ات روآوردم صدرا نزدیک خونه

آقاجون که دیگه دسترسی راحت داشته باشیم برای بردنت به بهداشت

وواکسنهای که طی مراحل وماههای آینده بزنی

جمعه94/6/13

امروزتعطیل بودوماهم دیشب ازخونه آقاجون برگشته بودیم چون خونه اشون

رورنگ میکردن به خاطربوی رنگ که برای توعزیزم بدبودباطاطا رفتیم خونه خودمون

که بابایی وطاطاپیشم بودن وکمکم میکردن چون هنوزبخیه هام بازنشده

بودوسختم بودکه زندایی زنگ زدوگفت میخواییم بیایم دیدن آرسام که باهدی

ایناشب نشینی اومدن دوساعتی نشستن ورفتن

شنبه94/6/14

امروزکه تقریبا 6روزازمتولدشدنت میگذره طی این چندروزخیلی گرسنه ات بود

وشیرمیخوردی البته غیرشیرخودم شیرخشکم بهت میدادم ولی متاسفانه

غیرطبیعی دفع داشتی نگران شدم وباطاطاکه خونمون بود برای کمک به من

وپرستاری ازتواومده بودپیشمون وبابایی توروبردیم پیش دکترسهراب همتی که

تورودیدوگفت همه چیزبژه ات نرماله وفقط نفخ داره اونم قطره کولیک پدنوشت

ودادوگفت زودترم بایدختنه اش کنی که بهتره چون کمتردردش وحس میکنه

ونمیفهمه!ازاونجاطاطاوامیرحسین وکه میخواستن برن خونه آقاجون بردیم

اونجاوماهم برگشتیم خونه خودمون{امیرحسینم بامتولدشدن توواینکه بیشتردنبال

کارات بودم وغیره ودور ورتو اونم عادت کرده بود دیگه بدون ماشب میموندخونه

آقاجون وطاقتشم میگرفت واونجارو دوست داشت}

یکشنبه94/6/15

امروزدقیق هفت روزه که ازتولدت میگذره وپابه این دنیاگذاشتی ودلمون

روشادکردی.هروقت وهرلحظه ای که بهت شیرمیدم ونگاه معصومانه و نازت

روباچشمان قشنگ ورنگیت میبینموتوهم به من خیره میشی موقع شیرخوردن

اصلا"دست خودم نیست واشک درچشام حلقه میزنه وازخداوندخیلی ممنونم که

توفرشته روبه من دادوامیدوارم همیشه باامیرحسین دوتاداداش خوب ونمونه

باشیدوهوای هم روداشته باشین وازپروردگارسلامتی دوتاتون رومیخوام.

امروزبابایی رفت وشناسنامه ودفترچه گل پسرمون روآوردوقتی بازش کردم

واسمت رودرشناسنامه دیدم یه حال خاصی بهم دست داداحساس میکردم که

خواب میبینم باورنمیکردم که خدافرزندسالم دیگه روبه من داده واین لطف بزرگ

رادرحقم کرده

دوشنبه94/6/16

امروزعمه فاطمه اینا اومدخونمون البته ازمراغه اومده بودن برای عروسی روناک

موقع برگشت زنگ زدودیگه اومدن دیدن توعزیزم البته عزیزهم باهاشون اومده

بوددیدنت!بعدش فرداش رفتن مراغه وعزیز دوسه روزی پیشمون موندمن هم

هنوزبخیه هام بازنشده بود طی ده روزبایدمیرفتم مطب برای کشیدن بخیه هام

سه شنبه94/6/17

امشب خونه عموفیض الات اومدن دیدنت البته شب نشینی عزیزهم خونمون

بودکه  اونام آمدن  البته دیروزازتهران امده بودن خونه بابا زن عمو واونجا بودن

چهارشنبه94/6/18

امروزخونه عموفیض اله اومدن دنبال عزیزورفتن گیلان وماتنها شدیم وبابایی

مارابردخونه آقاجون وازطرفی هم هرچقدرتوروتماشامیکردم دلم میسوخت ویکسر

اشک میریختم به هربهانه وعلت فقط بخاطرتوکه چطور توروبااین سن ختنه

کنندچقدردرد داره وگریه میکنی باورنمیکنم که چطوردکتر میگفت دردی احساس

نمیکنه خلاصه نمیتونستم تصورکنم وگریه ات روبشنوم خیلی کوچیکی وخودت

نتونی کاری کنی وهمش دست وپابزنی وخیلی ناراحت ونگرانتم کهچه موقع انجام

بدیم برات.دکتردیروزکه برای دفعت بردیمت پیشش گفت تاده روزگی ختنه اش

کنین ولی من گوش ندادم وگفتم حداقل بزار یکم جون بگیری ونافتم بیفته که

کمتراذیت بشی

پنجشنبه94/6/19

امروزغروب بلاخره ده روز تموم شد وتوروگذاشتم پیش مادرجون وبابایی رفتم

مطب دکتروبخیه هام وکشیدم وهمش به توفکرمیکردم که نکنه گریه کنی

ودیربرگردم چون اولین باربودتوروجاگذاشته بودم البته شیرخشکم میخوردی

وخیلی ارام بودی وهمیشه خواب بودی حتی توجمعیت شلوغ!وقتی برگشتم

مادرجون گفت هنوز ازخواب بیدارنشده ولی دماغت خلط داشت وخس خس میکرد

وخیلی اذیت میشدی وباعث شده بودبه سختی نفس بکشی

یکشنبه94/6/22

امروزبلاخره بعددوروزنافت افتادعزیزدلم وراحت شدی چون خیلی آویزان وسخت

بودواذیت بودی باهاش ولباس ومای بی بی کردنت هم سخت بود وبایدمواظب

میبودم گیرنکنن به نافت یابغل کردنتم سخت بودخلاصه ازدست نافت راحت شدی

ولی دماغت کماکان خلت داشت وحلقتم کیپ شده یود وخیلی دلم میسوخت

وناراحت بودم که چکنم برات.غروب دوباره بردمت پیش دکترهماباباییوژون بابایی

ماموریت بودبا خاله طاهره آژانس گرفتم وبردیمت پیش دکتر که گفت خوب میشه

چیزعادیه واکثربچه ها دارن وفقط قطره سدیم کلرایدبرات نوشت که تودماغت

بریزم وبرگشتیم

چهارشنبه 94/7/1

پسرشیرینم بلاخره برای امروزکه یکم مهره! دل به دریا دادم ونوبت ختنه برات

گرفتیم که همه میگفتن کارخیلی خوبی میکنید الان ختنه اش بکنین چون کمتردرد

واحساس میکنی وزود خوب میشی خلاصه باهزاران ناراحتی وفکروخیال وگریه که

چطورمیشه وچجورببرمت زیر دست دکتربزارمت وخودتم نمیدانی چه بلایی

میخوادسرت بیاد و غیره بلاخره بامادرجون ساعت چهارونیم بردیمت برای ساعت 5

نوبت داشتی وبابایی ماموریت بود ونرسید باهامون بیاد ولی وقتی هم بعدا

خودشوبه زحمت رسانده بودکه توهنوزختنه نشده بودی ولی منشی دکتر ازمن

رضایت وامضاگرفت چون بابایی دیررسید یه بچه 20روزه دیگه توبود ویکسره وق

میزدوگریه میکرد چندبارپشیمان شدم صدای اون بچه روشنیدم که چقدرداره و

زجرمیکشه وگریه میکنه گفتم چرااینقدر گریه میکنه مگه سر نشده گفتن چرا ولی

کمی هی درد داره.

خلاصه توراصدازدن که ببرن تو و ازم گرفتنت منم فورا "رفتم تو خیابان مطب که

صدای گریه ات رونشنوم که دیدم ازتو خیابان مطب که گوش میدادم ببینم صدات

میاد که دیدم تاتوروبردن تویسره شروع کردی به جیغ وگریه کردن طوری که نفس

کم میاوردی منم اینقدرگریه کردم وگوشهامو گرفتم وهمش میگفتم یا ابوالفضل

تحملشوزیاد ودردشو کم کن وزودتموم شه. بابایی هم خیلی ناراحت وعصبانی

ازدکترکه مگه سرنشده چرااینقدگریه میکنه .خلاصه کلا"5دقیقه طول نکشیدکه

تموم شدومادرجون اومدصدام زد که بدو بیا!من هم اومدم وفورا "بهت شیردادم

وقربان صدقه ات رفتم وموقع شیردادنتم یسره اشک میریختم برات وتوهم نفسات

بالرزه بودومیفتادیادت خیلی دلسوزانه گریه میکردی ومنم همراهیت میکردم

ودیگه رفتیم خونه ودردوگریه زیادت همون موقع توی مطب بودوده روز هم طول

کشیدکه حلقه ات روزیکشنبه 10مهرافتاد وخیالمون راحت شد البته خیلی پماد

میزدیم وبابایی ماساژش میداد تا حلقه شل شه وخودش بیفته چون دکترگفته بود

اگه نیفتادتا15 روز بیارین خودم درش بیارم مام خیلی میترسیدیم که کارت به

دکتربیفته ودوباره گریه وزجرت بدن وخودمون زیاد رسیدگی کردیم که خدا روشکر

حلقه ات افتاد{آخه نوع ختنه ات حلقه ای بود نه بخیه}

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)