امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

بردن امیرحسین به دکتر برای چک آب ساده ونتیچه اش آنژیوگرافی

1395/6/25 15:04
نویسنده : مادر
321 بازدید
اشتراک گذاری

پسرعزیزم همیشه بعدبازی وفعالیت بهم میگفتی بسختی نفس میکشم

تااینکه در روزچهارشنبه20 آبان ماه 94یه نوبت دکترپیش دکترداریوشی

که ماهانه نوبت میداد گرفتیم وبردیمت پیشت که منشیش گفت هر

مریضی به هرنوعی برای اولین باربیاد پیش دکتربایداکوبشه که گفت برین

قبض اکوبگیرین که ماهم اینکاروکردیم ومنتظرماندیم تانوبتمان شدخلاصه

دکتر که شروع به اکو کرد بعد ازمکث ودقت زیاد وچرخاندن گوشی روی

قلبت گفت یه رگ خیلی کوچلئ به نام pdaدربچه ها هست که حداقل

دوهفته بعد از به دنیا امدنشان باصدای جیغ وگریه نوزاد خودش بسته

میشه حداکثرتادوهفته ولی این رگ امیرحسین بسته نشده وباز مانده باید

ببندیدنش که من وبابایی که روی سرت بودیم به طورناخوداگاه نشستیم

زمین وبدنمان بی حس شدودستام یخ کرد ونمیتونستم چیزی بگم وفقط

بابایی می پرسید که دکتراگه بسته نشه چی میشه دکتر گفت این رگ

وبعلت طولانی ماندن عمربچه ات میبندی وخیلی چیزجزییه وبا یه

آنژیوگرافی یه روزه برطرف میشه بازماندن این رگ باعث میشه هرزمان

که بچه اتون سرماخوردگی بگیره وباعث هرنوع عفونتی بشه که از زیر

گردنش واز راه این رگ که بازه عفونت بره ووارد قلبش بشه دیگه نتونین

هیچ کاری بکنین خداروشکرکنین برای یه چک ساده بچه اتون امدین

وتشخیص دادین الان همه بچه ها این رگ رو دارن وتا اکو ندن معلوم

نمیشه که بازه یا بسته باز خداروشاکرباشین خودتون اوردینش واین

وفهمیدین خلاصه هرچی حرف میزد من وبابایی که تواین دنیا نبودیم

خصوصا"من به حدی اشک ریختم که نگودکترگفت شما که انجام میدین

من جای شماباشم سریعترانجامش میدم تا یک ماه دیگه حداقل بعد گفت

یا اصفهان یاتهران انجام میدن وباید ببرین وماهم گفتیم تهران میبریم

وشماره وآدرس دکترعبدالرحیم قاسمی فوق تخصص قلب وانژیوگرافی

کودکان را به مادادرسیدیم خونه آقاجون چون آرسام وجاگذاشته بودم

پیششان ورسیدیم که ماجرا را براشان گفتم وهمه سرجاهاشان کپ

کردن وبرای لحظه ای سکوت خانه رو گرفت خلاصه زنگ زدیم منشی

دکترقاسمی که تهران بود وبرای دوشنبه نوبت گرفتیم وباعموت که آمده

بود گیلان رفتیم ومادرجونم بردیم که اونجا آرسام وبگیره برام من وبابایی

ساعت سه عصربه زورتوروبردیم مطب دکترقاسمی که تو راه وسوار

اتوبوس خیلی گریه کردی ومن ومیزدی ولج کردی وخودتو زمین انداختی

که نریم وبرگردیم خونه. تااینکه رسیدیم ودکتربعد یه ثانیه نگاه کردن

همون تشخیص وداد ونامه داد که ببریم بیمارستان{شهید مدرس} ووقت

بزارن برامون که من یسره گریه میکردم ودکتر روحیه میداد که خانم این

اصلا چیزی نیست که نگران باشی براش گفتم آقای دکتراین کوچیکه

چطور چهارروز اونجا نگهش دارم واینمیسه چطوربستریش کنم یه بچه

سه ماهم دارم نمیشه

یه روز نگهش دارن وکلی سوال وحرف دیگه با گریه وریختن اشک

فراوان.که دکترم گفت عجله ای نیست میتونی عید یا تابستان بیاریش که

ارسامم بزرگ شده باشه دیگه گفتم اگه این راهی گه جلو پامانه

بزارتاخیرنندازیم وانجام بشه ورفتیم خونه عموت که مادرجون اونجا آرسام

وگرفته بودتا ما برگردیم فردای اون روز بابایی نامه رو برد بیمارستان

وبرگشت گفته بودن خودمون خبرتون میکنیم باباییم گفت شاید خدا کرد

پارتی گرفتم وتوهفته انجامش بدن ودیگه یبار دیگه برنگردیم تهران به این

قصدخلاصه دوشنبه رفتیم تهران تا پنجشنبه وایسادیم جور نشد که زودتر

آنژیوگرافیت کنن وبا اتوبوس برگشتیم که عموت تا ترمینال آوردمون ولی

یسره بارون میباریدشب 12راه افتادیم و6صبح رسیدیم خونه آقاجون

خلاصه هی ناراحت بودیم ودق دقه این وداشتیم که باید دوباره ببریمت

تهران واین کار انجام شه هیچکی خوشحال نبود وهمه تصور کردن که

توبیمارستان چطوری وچی پیش میادبرات خاله طاهره اتم خیلی برات

اشک میریخت ویسره راه میرفت واشک پاک میکرد خاله خدیجه ام میامد

میدیدت وهی روحیه میداد به منم خودتم بماند چقدر گریه میکردی که

میدونم میخواین ببرین تهران وبعد بیمارستان من نمیام دیگه تو روخدا ولم

کنین وخیلی حرفهای دیگه که کبابمان میکردی که از  بیمارستان تهران

زنگ زدن بابایی وگفتن 14 آذرباید امیرحسین اینجا باشه 14 و15 بستری

میشه و16 آنژو میشه ماهم 13 شبش راه افتادیم ودایی حمید ماشینش

رانا بود بهمون داد گفت بااین برین که رفت وامد راحت باشه براتون با این

سرما وبرف وبارون.آخه ماشین خودمون پراید بود وزیاد کشش تا تهران

نداشت ودیرمیرسیدیم وغیره اون شب که رسیدیم تا نصف شب نخوابیدی

وبا فاطمه وماعده بازی میکردی و منم وسایلی که برای بیمارستان

احتیاجه گذاشتم توساک وتوهم گفتی اینا برای چیه زن عموتم گفت برای

خودت ورش دار که فردا بری استخرخلاصه توهم میگفتی به مادرجون که

فردا میرم استخرواین ساک ومیبرم گرچه میرفتی بیمارستان وخودت

خبرنداشتی ومادرجونم همش گریه میکرد صبح که شد باهزار حرف

وحدیث والان برمیگردیم توروبردیم بیمارستان پاهم بسختی گام

ورمیداشت چون میدونستم که کجا داری میری وخودت فقط خبرنداشتی

وتو مترو همش میخندیدی وباورکرده بودی که بیمارستان نمیریم تا

رسیدیم نزدیک بیمارستان سوارتاکسی بودیم که پرستاربخش زنگ زد

بابایی که چرا امیرحسین ونیاوردی خلاصه اون موقع فهمیدی داریم کجا

میبریمت وبابایی بغلت کرد که از پل هوایی رد شیم ولی خودتو پرت

میکردی پایین وزمین ومیزدی به بابایی که ولم کنین منم ناراحت وپراشک

که خدایا چرا راهی نیست که کمک امیرحسین کنم ونمیبردیمش

بیمارستان وچرا اینجور برای این بچه پیش آمدکه رفتیم توبلاخره وقسمت

پذیرش که کلی بچه اونجا بودن وهمه رو نگاه میکردیم امیرحسینم محکم

من وگرفته بود وگریه میکرد که اطرافیان وهمراهان بچه ها دلداریمان

میدادن که این که چیزی نیست دلایل بستری شدن اونا رو پرسیدم خیلی

روحیه گرفتم واز خدا شکرگذاربودم که مشکل امیرحسین خیلی خیلی

جزیی تر از این حرفهاست وکم کم من وامیرحسین آرامترشدیم وبابایی

دنبال کارایه پذیرش .ازطرفی خداروشکر که خدا خودش کمک

کردوآرامشی ودر وجود امیرحسین نهاد که هیچکی حتی خودم فکرشو

نمیکردم ومحیط اون قسمت بیمارستان چنان مثل مهدکودک طراحی شده

بود که بچه ها مشغول نقاشی ورنگ آمیزی وبادکنک باد کردن که

پرستاربخش بهشون میداد بودن اکثر بچه های اونجا قلباشان سوراخ بود

از یه سوراخ تا 3سوراخ داشتن وباید چندعمل بافاصله وباز روی این طفل

معصومها میشد که برای اوناهم به نوبه خودم گریه کردم مشکل جزیی

وآنژو امیرحسین فقط امیرحسین ویکی دیگه بود

همه میگفتن آخه این چیزی نیست مشکلات بقیه رو نگاه کن وخداروشکر

کن تااینکه یه پیرمرد مسن اومد رو سرت ومیخواست خون بگیره ازت که

پرستارم صدا زد که توروبگیره که تکون نخوری گفتم خدایا الان چقدرگریه

میکنه وچی میشه که خداروشکر اصلا تکون نخوردی واشکی نریختی

حتی پرستارم دستت ونمیگرفت خودت تکون نمیخوردی تا خون وکامل

بگیره وبوسیدمت وخوشحال شدم که تا دو روز دیگه حداقل کارت ندارن دو

روز قبلش هی باید واونجا میبودی وبستری میکردن ولی تو میرفتی

نقاشی میگرفتی ورنگ میکردی با یه دخترهمسن خودت که خیلی

مشکلش حاد بود وچندمین عمل قلب باز بود انجام میداد دوست شدی

ونقاشی میکردین بیچاره ماعده دریچه قلب نداشت وهمه براش دست به

دعا بودن ودکترجوابش کرده بود گفته بود عملش50 پنجاس.چقدرم

خوشکل بودطوری شد که تو به من گفتی مادر برو پیش داداشم که پیش

مادرجون گذاشتیش الان گریه میکنه منم بوسیدمت ومدتی دیگه وایسادم

وبعد با آژانس رفتم خونه که آرسامم اصلا شیرخشک نخورده بود وکلی

گریه کرده بودشنبه شب که گذشت وبابایی اونجا کنارت بود وباهات بازی

میکرد که مشغول باشی وبه چیزی فکرنکنی یکشنبه مادرجون گفت که

منم طاقت نمیارم بزارامروز من برم پیشش ورفت وتاشب ماندپیشت

وگفت سرپرستارگفته چون فردا باید آنژو بشه باید حموم کنن مادرجونم

اونجا حمومت داده بودصبح دوشنبه رسید برف زیادی میبارید وبه شدت

مه بود تهران.ولی دیگه اصلا طاقت نداشتی واومدم دیدمت قبل اینکه

آنژوبشی.لبات خشک بود وپوس انداخته بود ویه بلوز شلوار زرد رنگم داده

بودن ببوشی وخواهش میکردی که ببرمت خونه وابم برات بیارم لحظه ا

ی دیدمت با این وضعیتت هیچوقت برای هیچکی قابل درک نیست تموم

دنیا رو سرم خراب شد حس کردم اخر دنیا که میگن هیچ  کسی کمکی

نیست بهت کنه و برسه به دادت همینجاست وازسرمم میترسیدی وصل

شه بهت هرچه میگفتم این آبه قبول نمیکردی آنژوکت به اون سختی

وصل کرده بودن دستت ولی سرم وقبول نمیکردی اون شرایطتو دیدم

خیلی گریه کردم وبابایی از اتاق بیرونم کرد که جلوتو گریه نکنم وازاین

بدتر روحیه اتو از دست ندی ومنم برای اینکه یکم پرتحملت کنم گفتم

دردت به قلبم الان میرم برات آب میارم ونوبتت بود که صدات کنن وببرنت

اتاق عمل که من رفتم ودیدم تختی از کنارم گذشت بعدا"یه گوشه ای از

راهرو نشسته بودم تا نوبتت بشه تونگو تختی که ازکنارم رد شد برای تو

بود ودیدم گذاشتنت روش وتکون نمیخوری طوری که خیال کردم بیهوشت

کردن بدترین لحظه عمر و زندگیم را داشتم میدیدم نمیتونستم بیام جلوبا

اون گریه و زاری وحال بدم تو هم بدتر میشدی ووحشت میکردی تو همراه

بابایی بودی روتخت ویه پرستار که با اسانسور بردنت پایین اتاق انتظار

وبعد عمل که آنژیوگرافی بشی منم همون جایی که بودم نشستم روی

زمین وپله ها وزار زار گریه میکردم بقیه خانمها وزن عموت که همرام بودن

دلداریم میدادن که خدا روشکر چیزی نیست الان یساعت طول نمیکشه

که انژو میشه ومیاد بیرون بچه های مارو ببینی چه میگی عمل قلب باز

دارن وروزها وهفته ها طول کشیده که پشت این در اتاق عمل نشستیم

چون توIcuاند ومن چون خیلی دلسوز بودم وهربچه ای میدیدم اونجا

براش گریه ودعا میکردم که خدایا این طفل های معصوم وخودت ببخش

وسلامت بفرستشون خونه خلاصه بابایی از اتاق انتظار اومد بیرون گفتم

چشد رفتی تو امیرحسین چشد وچکرد گریه نکرد جاش گذاشتی بابایی

هم افتاد گریه ونتونست حرف بزنه گفتم چشد با گریه گفت یه ماشین

اسباب بازی دادن دستش وحواسش نبوده پرستاره باهاش حرف زده تا

آروم اروم بیهوش شد وچشاش باز بود پرستار خودش چشاشی

امیرحسین وبادستاش گذاشت رو هم وبست ومن وبابایی دوتایی پشت

در اتاق عمل راه میرفتیم وگریه ودعا میکردیم وهردقیقه کسی از اون

قسمت میامد بیرون احوالتو میگرفتیم که توروخدا امیرحسین چطوره ودر چه وضعیطیه؟

که اون آقای پرستار گفت بخدا خیلی خوب آنژیوش انجام شده ومنتظرن

به هوش بیاد کامل بعد تحویلتان میدن ومیارن توبخش ساعتی طول کشید

که صدامان زدن که همراه امیرحسین بیادوباکمک پرستارها وبابایی

همراهی شدی وبردنت توبخش که منم دنبالت به زور قدم برمیداشتم

ومیومدم چون وضعیت ودیدم جه حال وتصوراتی توذهنم که نیومد بلاخره

آوردنت تو اتاق خودت منم دیدم داری میگی نمیتونم نفس بکشم وهی اه

وناله میکردی وهزیون میگفتی افتادم وبیهوش شدم که زن عمو مریم که

اونجا بود من وگرفت و آب زد به صورتم وکمی آب میوه داد بهم گفتن

فشارم افتاده تااینکه برات اکسیژن گذاشتن تا کم کم خوابت وبرد

وچندساعتی که خوابیدی بعدش بیدار شدی بهترشدی واکسیژن وچسب

جای انژیوگرافیتم برداشتن دیگه سالم سالم فقط آنژوکته دستت بود اونم

روزی که مرخص میشدی درش میاوردن چون نتیچه آنژیوگرافیت به اندازه

جای یه آمپول بود طوری که چسب زخم زده بودن جاش خلاصه تا غروب

بهتر شدی خدا روشکر وگفتن دیگه بهت آبمیوه بدیم ومایعات بخوری

ودیگه برای خودت میچرخیدی تو راهرو وبا ماشین اسباب بازی که عموت

برات خریده بود و کنترلی بود اورده بود بیمارستان بازی میکردی چون

کنترل داشت وبچه های اونجام دنبالت میچرخیدن وماشین ونگاه میکردن

دیگه خیالم راحت شد فقط بایدمنتظر مرخص شدنت باشیم که دوباره ازت

رضایت گرفتم واجازه دادی شب آژانس گرفتم ورفتم خونه چون آرسام

بیچاره از ساعت هفت صبح جاش گذاشته بودم وشیرخشکم نمیخورد

مگه به زور وخیلی گرسنگی میکشید میخوردفرداش که سه شنبه بود

اونجا بودی ولی مادرجون اومد پیشت وتاغروب ماند وقراربود فرداش

چهارشنبه مرخص بشی که صبح زود چهارشنبه اومدم که خیلی کلافه

بودی واز دیروزش آروم قرار دیگه نداشتی وهی میگفتی کی میبرینم

خونه خسته شدم بلخره روز موعود اومد وبابایی دنبال کارهای ترخیصت

بود که ساعت 12 تموم شد وآنژوکت واز دستت دراوردن که برخلاف بقیه

بچه ها پسرعزیزم شجاع بود واصلا گریه نکرد

خلاصه از همه مادرها خداحافظی کردیم واونام از ما خواستن که برای

بچه هاشون خصوصا اونایی که عمل سخت داشتن مثل ماعده که

سومین عملش بود واون روزی که مرخص شدی اون اولین روزش بود که

با سینه شکافته شده به علت بند نیامدن خونریزیش در سی سیو بود وتا

20روز ادامه داشته ماندنش توسی سیو چون همیشه من جویای حالش

بودم که خداروشکرنتیجه بخش بوده عملش مام که رفتیم خونه عموت

ساعت 3 بعداظهر شد که خیلی خسته بودیم وصبح روز بعد خیلی زود از

خواب بیدار شدیم وحرکت کردیم برگشتیم باخیال راحت وهمه اومدن

عیادت از خداوند روزی هزاران بار شکر گذارم که تو سلامت برگشتی

وخیلی صبر بهت دادن ودر وجودت نهاد که این 5 روز در بیمارستان دوام

آوردی ونتیجه اکو جدیدتم که بردیم پیش دکتر گفت که عالیه وخیلی خوب

کارشوانجام داده هیچکس یعنی هیچ مادری تا جای دیگری نباشه نمیدونه

لحظه لحظه پیش تو بودن وبا یه بچه 3 ماهه که جا گذاشته بودم چی

کشیدم ودر درونم اون یه هفنه چی گذشت قابل گفتن نیست یعنی

بیانش سخته که چطور از کدام لحظات وچیاش بگی تا حضوری نبینی

نمیتونی حال طرفتو درک کنی عزیزم خیلی عکسها در اون روزها ازت

گرفتم ولی ramگوشی مامان گم شد وعکسهات همه تو اون بود فقط یه

عکس ازت دارم چون عکسهات حال ووضعیتت وخیلی خوب نشون

میدادوهمه میفهمیدنم این زمانیه که اومدی بیرون وگفتی نمیتونم نفس

بکشم نمیزاشتی اکسیژن برات بزارن وبافاصله وقتی خوابت برد

ونمیدونستی برات گذاشتن عزیزمادر ایشالا اخرین باره که پات به

بیمارستان میکشه ونبینم تا عمرم باقیست

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)