جریان پیش دبستانی رفتن شازده پسرم
امیرحسین جون چون تومهر میرفتی پیش دبستانی وداداشت فقط اون موقع 23
روزش بود دیگه ماهم بخاطرکاربابایی وهم رفتن توبه پیش دبستانی واینکه
داداشت وباید پیش کسی میزاشتم که تو روببرم وبیارم خلاصه اومدیم خونه
آقاجون وشنبه تاچهارشنبه که توکلاس داری اینجاییم وچهارشنبه غروب بابایی
میومد دنبالمون ومیریم خونه خودمون وجمعه غروب برمیگشتیم دوباره خونه
آقاجون.
توتابستان همش بهم میگفتی مادر دیگه کی میرم پیش دبستانی چرا شروع
نمیشه خسته شدم ازتنهایی حوصله ام سر میره وغیره
خلاصه اول مهر که اومد همش گریه میکردی ونمیرفتی مهد وهزاران تشویق
میشدی وجایزه برات میخریدیم دایی حامدم سی دی تام وجری روبرات خرید
که بری ولی همش گریه میکردی که نمیرم واصلا"دوست ندارم اونجا رو ومیگفتی توروخدا اجازه بدین نرم
خیلی زجرمیکشیدم خونه خودمون که نبودیم وداداشتم همش شبها شیر
میخورد زود به زود کمبود خواب وخستگی از تنم میبارید صبحهام باید بلند میشدم
وفقط دوساعت قربا ن صدقه ات میرفتم که حاضربشی وبری ولی همش گریه
میکردی ومیگفتی نه بابایی هم اول صبحها زنگ میزد ببینه که تورفتی یا نه
واون هم با لجبازی ونرفتن تو عصبانی میشد ومیگفت شب میام اونجا ببینم
چرا نمیره ودعوات کنه ولی من خیلی صبور بودم با این سختیها وبا هزار تشویق
تورو راه مینداختم ومیبردم توراهم چقدر باهات صحبت میکردم اگه بری مدرسه
دکتر و باسواد میشی بهت افتخارمیکنم میتونی خودت کتاب بخونیحتی
رفتگرهای اول صبح را میدیدم که جارو میکردن بهت میگفتم پسرم اگه نری توهم
مثل این آقا که بابا ومامانش نزاشتنش مدرسه والان داره خیابونها رو جارو میکنه
توهم رفتگرمیشی
وخیلی مساعل دیگه باهات میگفتم ولی انگار نه انگار وقتی هم میرسیدیم تو
کوچه مهدکودک گریه میکردی که نمیرم حتی من میومدم تومهدکودک وتا زمانی
تعطیل میشدی اونجا مینشستم 30تا بچه بودین تنها کسی بودم که یک ماه مهر رو
کامل باهات اومدم ونشستم پیشت وهرچه مربیت تشویقت میکرد وبهت جایزه
میدادباز هیچ فایده ای نداشت {اسم مربیت هم خاله سمیرا بود}
طوری که یه روز اینقدر گریه کردم گفتی چرا گریه میکنی گفتم خسته شدم
دیگه چرا نمیری مهد به گریه کردن من خیلی حساس بودی ووقتی گریه
میکردم میگفتی باشه دیگه گریه نکن فردا میرم کاش خودت با راضی میرفتی ومن
هم باهات میومد وپیشت مینشستم وحواستم به کلاست میبود ولی اینجور
نبود متاسفانه هر روز با گریه وناراضی وتشویق به زور وزحمت میبردمت
حتی بابایی یه روز اومد دیگه اینقدر خسته شده بود که هی میشنید نمیری اومد
وکتکت زد وبردت چون بهت میگفت من تموم تلاشم برای توه الان میخوای نری
مدرسه وبیسواد شی همشم برات جایزه میخرید ولی تا جایزه رو نخریده میگفتی
میرم اگه بخری ولی وقتی میخرید میگفتی نه نمیرم خلاصه شب که میشد میگفتی
میرم صبح که میومد میگفتی نه دروغ گفتم نمیرم حتی داداش بیچاره ات رو یک ماه
ویه شیفت که باتو میومدم کلاس جاش میزاشتم و مادرجون بهش شیر خشک
میداد تا برمیگشتم تازه زمانی کلاس بودی همش حواست به من بود که نکنه برم
ومربیت صندلی برات میزاشت تو در کلاس که روبرو من باشی فقط در اون صورت
میرفتی واز من جدا میشدی یکسره هم من ونگاه میکردی
تا اینکه یه هفته آخر ماه مهر مربیا گفتن فایده نداره جاش بزار اونا به زور تو رو
میگرفتن ومن یا هرکه تورو میبرد جدا میشد ازت وبرمیگشتیم توهم خیلی گریه میکردی آخه مادر جون وآقاجون ودایی وحید وطاطا هم تورو میبردن
ومیاوردالبته وقتی ازتو جدامیشدیم مربیا هم تورومیگرفتن ما توکوچه قایم میشدیم
ونمیرفتیم خونه که اگه گریه ات ادامه داشت برگردیم و پشت پنجره مهد 20
دقیقه ای مینشستیم میدیدیم که مشغول شدی میرفتیم خونه گرچه دلم
میخواست آتیش بگیره وقتی گریه میکردی واونا به زور تو رومیگرفتن از طرفی
هم دوست نداشتم که بیسواد بشی وبین بچه ها نباشی وچیزی یاد نگیری تا اینکه
هر روز که میرفتیم گریه هات موقع جدایی مدتش کمتر میشد مثلا"یه
دقیقه شد این بار آخر که بردمت وخواستن بگیرنت ودنبالم نیای خودت گفتی باشه
خودم میرم فقط نگیرینم که خواستم بمیرم برات به زور جلو مربی خودمونگه
داشتم اشکم برات پایین نیاد و صدام زدی مادر مادر گفتم بله گفتی تو روخدا حداقل
داداشم وبیار اینجا گفتم باشه ولی پشت پنجره نشستم دیدم همون لحظه بوده
گریه ات ومربیت هم از پنجره بهم اشاره داد که دیدین اصلا"گریه اش طولانی
نیست وهم لحظه جداییه فقط
تا اینکه بلاخره بعد از تعطیلات که ازچهارشنبه تعطیل شدین شنبه اشم که عاشورا
بود وتعطیل {یکشنبه سوم آبان }که بردمت توحیاط مهد گفتی مادر میخوای بری
گفتم مادر داداشت گناه داره بخدا دیدم گفتی عیبی نداره برو اصلا"باورنمیکردم
اینگاردنیا رابهم دادن وازم خداحافظی کردی ورفتی توراه که داشتم میرفتم خانه
یسره خوشحال بودم وگفتم برسم وبرای مادر جون اینا بگم که خودت وایسادی
وگفتی مادر برو خونه
از این تاریخ به بعد دیگه حتی صبحها زود بیدارم میکردی خودت که مادر پاشو دیر
شد بریم اصلا"باور نمیکردم و هرروزم ترس داشتم که نکنه فردا بگی نمیرم ولی
دیگه از این خبرها نبود هر وقتم میومدیم دنبالت میگفتی چرا زود اومدین دنبالم
کارداشتم{خلاصه عاشق مربیتم بودی خیلی دوستش داشتی البته اونم خیلی
مهربونه وبهتون محبت میکنه ودوستتم داره}