امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

امیرحسین باامیرعلی پسرعمه اش

  امروزششم مردادبکه مادرجون وخاله رو(که هیچوقتم بهش خاله نگفتی)وهمش اسمشوکه طاهره اس مخفف میکنی (طاطا صداش میزنی) باخودمون بردیم خونه اشون که قصرشیرینه وفرداشم عروسی خواهرشوهرعمه سارا دعوت بودیم که رفتیم واونجام با امیرعلی(پسرعمه سارا)این دوتاعکسوازتون گرفتم بعد مراسمم رفتیم خونه خواهرزاده بابایی(عمه سهیلا)وعصرشم راه افتادیم برگشتیم خونه خودمون پسرگلم هشت ماه ازامیرعلی کوچکتره                             ...
25 شهريور 1393

نوع دیگه ای ازخوابیدن پسرگلم

شیرین مادرهمیشه موقعه خواب همین شکلی دوست داری بخوابی منم چون خیلی میترسیدم که فشاربه قلبت بیادهمیشه منتظرمیشدم که کاملا"خوابت ببره ودوباره برعکست کنم وروبه بالا بخوابی وهروقتم  متوجه میشدی دوباره زیر ورومیشدی ومیخوابیدی فقط به این شکل خوابت میبرد ...
25 شهريور 1393

عکسهای چهارسالگی شاپسرم باسرگرمیهای این روزهاش

اینم بادقت نگاه کردن امیرحسین جون به برنامه کودک این روزها همه اش مشغول چیدن کارتهات هستی که درست اونا رو بچینی وبعدشم سی دی مخصوصشان که فقط صدای تصاویر کارتات بود روروشن کنی . بعدم از روی صداش تشخیص میدادی ماله کدوم کارته و خیلی باذوق وشوق صداروتشخیص میدادی و کارتشو بالا میبردی وخیلی هیجان داشت برات ...
25 شهريور 1393

عکسهای ازامیرحسین درشهریور91

بیرون نیومدنت ازدریا اصراربرماندنت تودریا پیداکردن دوست توسط گل پسرم توپارک وکیل آبادمشهد(شهریور91) پسرعزیزم اینجایک گل وپیداکردی ودیدی وازم میخوای بیارمش برات   ...
24 شهريور 1393

محکم گرفتن لباسشویی

امیرحسین جان این موقعها که لباسشویی روشن میشد وچرخشش به دورآخرمیرسید و صدامیداد و تکون میخورد که همیشه بهش میرسیدی ومحکم میگرفتیش ومیگفتی مادر بدو بیا . منم باعجله میدویدم که نکنه اتفاقی براخودت افتاده باشه عزیزدلم ...
24 شهريور 1393

انتظارکشیدن جوجه مادر

پسرشیرینم امروز به اصرارت رفتیم خونه دایی حامد ولی خونه نبود وتوهم میگفتی توکوچه منتظر میمونم تابیاد منم هرچی گفتم بیا بریم دوری میزنیم ودوباره میایم شایدبرگشت قبول نکردی که نکنه ازاونجاببرمت خونه بلاخره اینقد موندی تازنگ زدم دایی حامد وگفتم بیا دم درخونه ات منتظریم که بیچاره اونم که رفته بودبیرون سریع برگشت وتاتوهم دیدیش خوشحال شدی وتاسرکوچه دویدی که بری پیشش ...
24 شهريور 1393