باشگاه رفتنت
مدتی بودپسرگلمومیبردم باشگاه(ژیمناستیک)که اصلا"مایل نبودی به این رشته ولی
گفتم شایدبه مرور زمان عادت کنی.همیشه من وبابایی ومادرجون ودایی حامد وخانم مربیت وبقیه خیلی تشویقت میکردیم که بری وبرات جایزه میخریدیم اماهمینکه خوردنی یاجایزه
اتو میگرفتی دیگه نمیرفتی،اگرهم میرفتی فقط نرمشهای اول ودویدن وانجام میدادی بعدش میومدی پیش من مینشستی وهیچ علاقه ای به حرکات ژیمناستیک نداشتی
البته میدونستم علاقه شدیدی به فوتبال داری وهمه اش میگفتی مادرمن وببرباشگاه فوتبال اونجارودوست دارم
متاسفانه چندجارفتیم برای باشگاه فوتبال که همه اشون میگفتا"سنت خیلی کمه ولی قدرت پاوشوت کردنش بیشترازسن اته.البته وقتش که بشه تصمیم دارم ببرمت وفوتبال وادامه بدی
بلاخره بعدچهارماه تصمیم گرفتم نبرمت دیگه. که الان بعدمدتیه که میگی مادربریم باشگاه دوباره.هرچی خانم دارابی(مربی)بگه گوش میدم وانجام میدم دیگه
ولی گفتم بزاریه دفعه فوتبال ببرمت که بعدمدتی دوباره تغییررشته ندی.خیلیم دوست دارم
ورزشکاربشی چون استعدادشوداری