امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

به دنیا امدن کاکل پسرم

1393/6/23 14:41
نویسنده : مادر
235 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزیم امروزهمان لحظه ای بودکه ماهها مشتاقش بودیم وبراش روزشماری میکردیم وخیلی برامون دیرمیگذشت خلاصه روزموعودرسیدوهمه خوشحال برادیدن روی ماهتلحظه تولدت که تورانزدمن اوردن طولی نکشیدکه صورتت کبود شدومادرجون که اونجابودہ(مامانه مادر)تورا خیلی سریع پیش پرستارها بردوعلت کبودی وچرا این طوربهت دست دادوپرسید.که گفته بودن چیزی نیست برای باردوم دوباره همین حالت بهت دست دادواین بارپرستارهاتوراازماگرفتن وبه ccuبردن وگفتن فردابچه روتحویلتون میدیم به دلیل  کامل ساکشن نکردنش دراتاق عمل خفگی بهش دست داده ونتونسته نفس بکشه وکبودشده وقرارشدتورافردابه مابدن ومن ومادرجون اینقد گریه کردیم وناراحت بودیم بقیه همراهابه مادلداری میدادن که چیزی نیست ومافقط یکسره گریه میکردیمکه فردای پرستاران شد25روزکه تودربیمارستان گذراندی وطی این مدت بابایی شبانه روزتوحیاط بیمارستان بودوحتی لحظه ای خونه نمیرفت وهمونجام میخوابید.مادرجونم طی این مدت توراتنها نذاشت وهمه اش پیشت بود.هرلحظه بامردن وزنده شدنت مامیمردیم وزنده میشدیم. طی این مدت اینقدبخاطرتوعزیزم شکسته شده بودم کسی به عیادتت میامد من ونمیشناخت.همه اش دراتاق ccu روی زمین نشسته بودم وزارزاراشک میریختم وتمامی نداشت وهمه اش میگفتم توروخدابه پسرم کمک کنیدونجاتش بدین نمیتونم بدون بودن اوراحتی تصورکنمولی کسی ازپرستاران کوچکترین جواب یا محلی نمیذاشتن.خدایا اینها چرا اینقد بیرحمند.هیچکس نمیداندبفهمدچه حالی داشتم وچطوربرمن گذشت وچه کشیدم.اینقدپرستارهابیخودی داروی بیهوشی به توتجویز میکردن اصلانمیگذاشتن که لحظه هوشیاری بهت دست بده یااینکه به هوشتم میاوردن دوساعت یکبارهرکدومشون خون ازت میگرفتن وبدترتوراکشتن اگرهم سالم بودی.منهم میگفتم توراخدارحم داشته باشین به پسرم.پرخاشگری تندی میکردن.منم مجبوربودم همه اش بگم ببخشیدتاازپیشت بیرونم نکنن

                  

                                                                 شکلک های محدثه                        

                                                    

حتی الانم که این مطالب رامینویسم اشک درچشمانم جمع شده.تموم مادرهای عزیزدرک میکنن ومیدونن چی میگم.توسل به همه امامان شدم که تورابه من بدهند.ازامام رضاخواستم که توراسالم ازدست پرستارهانجات دهدوتورابه پابوسش ببرم که همینطورشدونوروز89دربیمارستان بودیم ودرهشت فروردین تورومرخص کردن وگفتن نفهمیدیم مشکلش چیبوده.گفتم شماخودتون زنده زنده کشتین وکسی جرات نداشت بهتون بگه.پسرمن فقط یه ساکشن احتیاج داشت.طی این مدت مادرجون تنها کسی بودکه خیلی زجرت وکشیدوحتی ناراحتی قلبی پیداکردباهرخبری که ازتوبراش میاوردن چون یک لحظه پشت درccuرارهانمیکردومنم باشکمی پاره ازپشت شیشه اتاقت خیره بهت بودم واشک میریختم ودعامیکردم.هیچکس نمیداندچقداون لحظه ها وروزها تنگم بودوسالهابرمن گذشت نمیدانستم دیگه به کی پناه ببرم برسه به دادم.که خداوندصدای بلندناله هاودعای ازته دلموبیجواب نذاشت.بعد25روزماراشادکرد

درادامه دوعکس امیرحسین که تودستگاه بوده واطرافیان باگوشی ازفاصله دوروپشت شیشه چون اصلااجازه عکسم نبودگرفتن ازت فقط بخاطراینکه که بعدهاانچه رابرتوگذشت وببینی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)